يادت مي آيد؟
خيلي دور نيست روزهايي كه هر دويمان
از گلخند آفتاب تا چشمك ستاره ها
با هزار آرزو روي مزرعه دل
بذر عشق مي پاشيديم، تا وصل برويانيم
نه خشكسالي فاصله مانع بود و نه سنگلاخ زمان
آخر بذر عشقمان به بار نشست، ببين
درخت جدايي روييد، ميوه اشك داد با طعم حسرت!!!
بوسه اي بر آب کاسه بلور بزن
نپرس چرا
سحر لبانت را فقط من با خبرم و بس
به بدرقه ام منشين اما بدان كه باز خواهم گشت.
تنگ آب را به پاي درخت عشقمان بريز. بگذار تا بارور تر شود.
شايد سايه اين درخت جدايي مايه آرامش اطرافيانمان شود.
شايد اين رويش تلخ، عاقبت ميوه اي شيرين داد
شايد از اين آتش غم - كه جز سوزاندن من و تو چيزي نمي داند - ققنوس رسيدن زاده شود.
شايد...
شايد...
تمام شد.
تمام شد؟
تو بگو...