مي ترسم از اين حسودي
از حسودي به لشكر غصه هايي كه خود از حسودي
ياد مرا پشت دروازه هاي دلت نگه داشته اند و اذن دخولم نمي دهند.
شبها جنگ ياد من و غصه هاي توست، نه؟
ميدان دل من هم كشته زياد داده، ببين
يكه سرباز عشق، بي سپهسالار يار
غرقه خون است.
اين روزها به جز حسودي، وقت هم بيشتر تلف مي كنم!!!
سؤالها، چرا ها، اگر ها و مگر ها
در ذهنم به صف مي شوند و يكي يكي
سينه سپر مي كنند و رژه مي روند. بي پاسخ هايي كه كم نيستند:
از ذات گفتار و كردار و پندار اطرافيانمان تا حكمت و تقدير خداوندي
از خطاهاي احتمالي من تا خداحافظي حتمي تو
از اينكه چه و كه با من تو چنين كرد؟
به جواب كه نمي رسم، هيچ
چرايي بر چراي ديگر مي افزايم و پوچ!
اين روزها در زندان زندگي وسوسه ها هم بيشتر به ملاقاتم مي آيند!
از عزم بردن از يادت تا بزم مردن از يادت
از شستن دوباره دست از جان تا زنده شدن به كورسوي اميد وصل
از قلقلك يك تماس ساده تا غوغاي ديدار دوباره ات
تا ياد گذشته پاي آمدنم را مي روياند، داس هراس از آينده به يكباره مي درود.
مي ترسم
از نيامدن بيشتر از آمدن.