دیگر خیالی تکراریست
یک رویای زرد که واقعیتی نخواهد داشت
این تصور را نمی خواهم...
درنگی بر صفحه ی ذهنم دیگر لازم شده
می اندیشم...
چرا اینگونه شد؟
چرا تمام اسلاید های مغزم بوی تو را گرفت؟!
و چرا اکنون از آن خسته شده ام؟
عادت بدایست
اما بدی ها را هم باید اعتراف کرد
از چیز های تکراری خسته می شوم
و خسته تر وقتی
تکرار مکرری از بیهودگی باشد
و تو برایم
همان رویای مکرر بیهوده ای شده ای
که ذهنم را بد جور خسته کرده
و من
و ذهنم
پندارهای خیالی
و تکراری نمی خواهیم
به تراس اتاقم میروم
همانجایی که
تمام تازگی ها را نفس می کشم
هوای تازه را
و اندیشه های تازه را
روی صندلی کوچکم می نشینم
نسیم سرد پاییزی تن ام را می لرزاند
و تلنگوری بر من و ذهنم می زند
انگار می گوید:
ذهن ات را خانه تکانی کن
ذهن ات را خانه تکانی کن
از جا بر می خیزم
کاغذ و قلمی می آورم
و تمام اندیشه های یکنواخت تصورت را
بر صفحه ی سپید کاغذ می ریزم
و با باد حرف می زنم
و به او می گویم
بیا...
تمام اینها مال تو
با خود ببر-
-هر جا که هوایت می خواهد
صفحه ها آرام آرام ورق می خورند
و باد نرم نرمان همه را با خود می برد
آه...
حتی خش خش ورق خوردنشان آزارم می دهد
دوباره به باد می گویم
سریعتر
تاب بیشتر ماندنشان را ندارم
وزشی تند همه را با خود می برد
آنجا که دیگر در زاویه ی دیدم نیست
و اینگونه رویاهای زردت از ذهنم
پاک می شود
پاک پاک...